5آبان۹۷

 اوووف چقدر گذشته از صبح پست قبلی بستریم.بیمارستان جایه خوبی نیست ادم راحت نیست تحملش سخته.ولی خوبی که داشت این بود خیالم راحت بود.آسوده بودم یکم فکرا ولم کردا بودن نه اینکه نباشن ها فکراون همیشه هست ولی دلواپس نبودم.واقعا این مدت درد کشیدم.هنوزم می کشم.هیچکی نیست یکم از دردام بگم راحت شم بفهمه چی کشیدم.کاشکی یکی  بود کاشکی.خلاصه از دردای بیمارستان بگذریم بعضی چیزا خوب وقتی حالت خوب نیست اون موقعست که می فهمی کی پشته کی پیشت نیست.این مدت خیلی چیزا فهمیدم.ولی یه چیزی رو دیدم که نابودم کرد.فهمیدم خیلی بدم من.فهمیدم یه کوه رو از پا دراوردم.کوهی که همیشه پشتم بود.بابام.بابایی می دونی اونقدر غرور دارم نمی تونم چیزی بگم فقط می تونم بگم خیلی معذرت می خوام این هفته فهمیدم هیچی ارزش اینو نداره کاری کنم که توبشکنی.ببخشید.نمی دونم یه ادم با این همه درد چ جوری می تونه دوم بیاره این اذیتم می کنه.بیخیال خوبه که اینجارو دارم حداقل اگه کسیوندارم این جاهست که خودموخالی کنم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 5 آبان 1397 | 12:27 | نویسنده : ح.م |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.