"من بدون تو دنیارو نمی خوام"

(sardar)



تاريخ : چهار شنبه 7 فروردين 1398 | 16:11 | نویسنده : ح.م |
 
عاشقِ کبوتر بود !
میگفت پرنده‌ای "وفادار"تر از آن نیست .
رهایش که میکنی هرجا برود، خیالت راحت است که برمی‌گردد ...
فقط دو روز حواسش پرت شد ،
فقط دو روز فراموششان کرد ،
همه‌شان رفتند ،
همه‌شان گم شدند !
او دانه می‌ریخت اما دیر بود ،
هیچ کدامشان برنگشتند !
مشکل اینجاست ؛
ما یادمان رفته هیچ تعهدی یک‌طرفه نیست !
وفادار ترین کبوتر هم، برایِ ماندنش؛
دانه می‌خواهد ،
"توجه" می‌خواهد ،
"عشق" می‌خواهد ...
هیچ کبوتری ، ناچار به ماندن نیست ...
هیچ کبوتری !!!
 
#نرگس_صرافیان_طوفان
 
 


تاريخ : جمعه 25 آبان 1397 | 16:14 | نویسنده : ح.م |
 
غیرت مردانه این نیست
 که مدام گوشزد کنی 
این را بکن، آن کار را نکن
این را بپوش، آن را نپوش...
این جا برو،آن جا نرو...
غیرت مردانه ات را زمانی نشان بده که وقتی میفهمی معشوقه ات غمگین است او را به حال خودش رها نکنی...
اجازه ندهی غصه بخورد...
او را آرام‌ کنی...
در آغوش بگیری
غیرت مردانه ات یعنی اجازه ندهی اشک معشوقه ات از چشمانش سرازیر شود...
 
 


تاريخ : چهار شنبه 9 آبان 1397 | 18:31 | نویسنده : ح.م |

 اوووف چقدر گذشته از صبح پست قبلی بستریم.بیمارستان جایه خوبی نیست ادم راحت نیست تحملش سخته.ولی خوبی که داشت این بود خیالم راحت بود.آسوده بودم یکم فکرا ولم کردا بودن نه اینکه نباشن ها فکراون همیشه هست ولی دلواپس نبودم.واقعا این مدت درد کشیدم.هنوزم می کشم.هیچکی نیست یکم از دردام بگم راحت شم بفهمه چی کشیدم.کاشکی یکی  بود کاشکی.خلاصه از دردای بیمارستان بگذریم بعضی چیزا خوب وقتی حالت خوب نیست اون موقعست که می فهمی کی پشته کی پیشت نیست.این مدت خیلی چیزا فهمیدم.ولی یه چیزی رو دیدم که نابودم کرد.فهمیدم خیلی بدم من.فهمیدم یه کوه رو از پا دراوردم.کوهی که همیشه پشتم بود.بابام.بابایی می دونی اونقدر غرور دارم نمی تونم چیزی بگم فقط می تونم بگم خیلی معذرت می خوام این هفته فهمیدم هیچی ارزش اینو نداره کاری کنم که توبشکنی.ببخشید.نمی دونم یه ادم با این همه درد چ جوری می تونه دوم بیاره این اذیتم می کنه.بیخیال خوبه که اینجارو دارم حداقل اگه کسیوندارم این جاهست که خودموخالی کنم.



تاريخ : شنبه 5 آبان 1397 | 12:27 | نویسنده : ح.م |

 خوبیه اینجا اینکه کسی نمی خونه.نمی دونم باید چی بگم یا چ جوری احساساتمو جلوه بدم همیشه تو ابراز مشکل داشتم.نمی دونم چه حالتیه ولی اینو می دونم خوب نیستم.چرا همیشه آدما پاییز می رن چرا یاد نمی گرین پاییزا بمونید باشید تکیه گاه شید.همیشه از پاییز متنفربودم.چی می شد این پاییز خبرای خوب داشته باشه.چی میشه این پاییز دردای ادمو تسکین بده‌.راه رفتن رو پیاده روی اونم غروب پاییزخیلی بده.انگار داری شیرینی می خوری و ازته دل قهقهه می زنی یهویی وسط اون خندیدنان یکی میزنه پشتت میگه دلبرت نیست. یه همچین حسی داره پاییزا.می دونی چیه خوبی ادم اینکه ظریفتش محدوده.نامحدودو تحمل نمی کنه.بقیه فکر می کنن خیلی قویه ولی اخرش می بینی همونی که یه روزی حس می کردی خیلی قویه چه طوری یهویی کم اورد چی شد اینجوری پایان داد به درداش.خوب که متضاد دنیا آمدن وجود داره.حداقل ادم می تونه به درداش خاتمه بده‌.ولی خوبیش اینکه ادم به خودش میگه ببینم چقدر تحمل دارم.ولی بعدش میبینی که چی دیگه نمی کشی.ولی بعضی وقتا ادما که به خودشون میان میگن قوی باش.اینکه چون کسیو ندارم که باهاش درد و دل کنم و باید بیشتراز هرموقعی دیگه قوی باشم  این ضعیفم می کنه.ادما تا یه حدو مرزی امید دارن.به خاطر یه چیزاییم باشه ته دلشون یه روزنه نگه می دارن ولی وقتی به یه جایی می رسی میبینی بی خودی دلتو خوش میکنی نمی شود که نمی شود.ولی بازم ته دلت از خدامی خوای  کاشکی بشه کاشکی یه معجزه رخ بده .ادما وقتی توبدترین شرایط زندن فقط بخاطر یه ذره امیده.ولی وقتی نباشه دیگه دلیلی واسه زندگی کردن نمیبینی یا شجاع تراز اونی و پایان می دی بهش یا تااخر عمر مثل یه مرده متحرک زندگی می کنی.اه نوشتن با کیبورد کامپیوتر چقدر سخته.روشن بودن گوشی و اینکه کسی ازت یادی نکنه خیلی سخته‌.پس بهتره خاموش بمونه وقتی لازمش نداری.کجابودیم.سرم درد می کنه.قلبم تیر مکشه.نمی دونم این همه قوی بودنو ازکجا میارم من.ولی به قول شهریار کسی نیست دراین گوشه  فراموشترازمن.ازباریدن باران متنفرم.دقیق برعکس اون.اون عاشق بارونه ولی هیچ وقت نمی دونه من از بارون متنفرم چون وقتی نیست وقتی بارون می باره یادم می افته که کسی نیست که عاشق بارون.وقتی داشتم گوشیمو خاموش می کردم تنها این به ذهنم رسیده بود که همه چی تموم شده و باید کم کم باهاش رابیام ازگوشیم متنفرم چون ساعت به ساعت دنبال عکسا و دوست داشتنتشم.پس خاموش باشه بهتره تا انقدر سراغ کسیونگریم که حتی یادش نیست من کیم چه برسه به اینکه یادم کنه داشتم فکر می کردم این وبلاگم تموم کنم.این وبلاگ درست زمانی درست شد که عشقت تو وجودم جونه کرد بدون هیچی اگاهی از اینجا داشته باشی.هی نوشتم از بودنت از رفتنت از دوباره اومدنت باز اررفتنت و از اومدنت از دردام از عشقی که بهت داشتم ولی میگن تا ۳نشه بازی نشه این بار سومی که رفتی می دونم دیگه اومدنی وجود نداره وقتی میگم ادم امیدشو ازدست میده دقیقا منظورم اینجاست ولی ته قلبم میگم شاید وقتی دارم از فرط دلتنگی گریه می کنم ودلم می خواد ببینمت وقتی واسه دیدنت گوشیمو روشن می کنم شاید دیدم امدی ولی بعداز کلی فکردن میگم ادم اگه بخواد می مونه.ناراحتم باشه توچشات نگاه می کنه مشکلشو با چشات حل می کنه ولی نمیره می مونه پای قولاش می مونه که بهت ثابت کنه مردا چه جورین ولی می گم پس حتما دوسم نداشت واسه همین رفت بعدشما میگم  اون هموکسی نبود پیشونیمو بوس می کرد می گفت خیلی دوست دارم می گفت هیچ وقت تنهات نمی زارم پس چرا همیشه یادمون دادن که مردا سر قولشون می مونن ادم اگه اهل بودن باشه که نمیره از اون طرف میگم اون مرده ثابت می کنه که حرفاش همش واقعیته که پای هموشون وای میسه ازاون طرف می گم هیچیکی سر حرفاش نمی مونه حتی اون.اگه اهل موندن بود که نمی ذاشت به سه بار برسه اگه اهل موندن بود اگه دوسم داشت مثل منی که خوشبختیموباهاش می دیدم اونم می دید نه اینکه بگه بامن خوشبخت نیست.تواین جروبحثا یهو به خودم میام میگم گوربابای هرچی شد و میشه گوربابای همه.دوست داشتن که به زورکی نیست وقتی با اون همه التماس نتونستم نگهش دارم فهمیدم نگه داشتن به التماس نیست ادمی که بخواد بره با هزارتا شیون و التماسم می ره ولی ادمی که بخواد بمونه باوجود هزاربار دل شکستنش باز می مونه.گاهی وقتا دلم می خواد مثل قبلنا پیام بدم  جان فدای تو وچمان سیاهت ولی یادم میاد حضرت یاربا یکی دی خوشبخته پس خوشبختیه اون  وقتی خوشحالم می کنه پس چی می خوام.می دونم کسی به جز من بهش نمیگه ای جان فدای تو چشمان سیاهت ولی کاش حداقل بعضی وقتا بدونه که نمی تونه کسی یو مثل من پیدا کنه که همه چیزشو دوست داشته باشه.تواین کل کل ته قلبم میگم هست هنوز اسمم تو گوشیش هست این یعنی امید این یعنی من هنوز تو زندگیش هستم .گاهی وقتا باخودن دعوام میشه از خودم متنفر می شم چی کار کردم کا بامن خوشبخت نیست.انقدر خودمو نفرین و سرزنش می کنم که از شدت ناراحتی سردرد می گیرم.اخرشم میگم مرد اگه مرد باشه به جای نبودن ثابت می کنه بهت نشون میده تا حداقل تواین دنیا یکی از مرد بودنشون لذت ببره اخرشم میگم همه چی دست خدا.دیگه واسه چیزایی که دوسشون دارم و می خوامشون انقدر تلاش نمی کنم بدست بیارم چون خیلی تلاش کردم که بشه ولی نشد پس این باعث می شه دیگه واسه به دست اوردن هیچی تلاش نکنم.ولی وقتی بشه می فهمم من هرچی بخوام بهش می رسم.اخرشم به این نتیجه می رسم این وبلاگ که در اثر رابطه به وجود نیومده که با پایانش اینجام خراب شه.اینجا با شعله زدن یه عشق شروع شد پس زمانیم تموم میشه که عشقی نمونه.اب بر میگرده ولی وقتی ماهی دیگه مرده.خواهشا اگه می خواید برگردید دیر نکنید مطمئن باشید اونجا یکی شدید به گرمای وجودتون نیازداره.حداقل اگه نمی خوایدبرگردید دل خوششون نکنید. من یک جای می شناسم

 آینه ی جیبی یک زن
 وقتی به خودش نگاه می کند!!پراز تنهایی و ترس است کاش این آینه ازکار افتد.ودیگرهیچ .گر روزگار روی خوش نشان داد می ماند این وب وگر نه همه چیز پایان می یابد..۲۸ مهر۹۷ 
ح.م
 
 
 


تاريخ : شنبه 28 مهر 1397 | 17:47 | نویسنده : ح.م |
‌دختری که مثل من جای تفریح و مهمانی و کافه وقتش را با کتاب پر کند،
مثل من جای آرایشگاه و مزون و پاساژ مدام به کتابفروشی های شهر سر بزند،
مثل من جای آدمها با کلمه ها درددل کند،
هیچوقت از بازی های زندگی سردرنمیاورد و قواعد بازی را یاد نمیگیرد!
دختری مثل من که بلد نیست خودخواه باشد و تو را دنبال خودش بکشاند!
دختری مثل من اگر عاشق شود آنقدر در عشقش زیاده روی میکند که عشقش تمام از خود گذشتگی های دختر را میگذارد پای کم ارزشی و تمام حواس جمعی هایش را میگذارد پای دخالت در همه چیزش!
بعضی از ما دخترها هیچوقت قواعد رابطه را یاد نمیگیریم! گ
نمیفهمیم چطور باید دلبری کنیم و خودمان را نبازیم! نمیفهمیم چطور نباید تعهد بدهیم و نباید تعهد کسی را باور کنیم!
دخترهای مثل من که اهل تفریح نیستند به عشق بعنوان خوشگذرانی زودگذر و تفریح نگاه نمیکنند!
دختری مثل من اگر عاشق شود زندگی اش را میگذارد و متقابلن زندگی میخواهد!
اگر دنبال بازی هستید نه زندگی با دخترهای اهل بازی بیشتر به شما خوش میگذرد...
چرا می آیید سراغ دخترهایی که همه چیزشان را در برابر هیچ شما ببازند؟ چرا؟


تاريخ : شنبه 28 مهر 1397 | 17:42 | نویسنده : ح.م |

 الان که دارم می نویسم بعداز یه روز کامل گوشیمو دیدم گفتم یادی کنم از دوران نوشتن.هرچند هنوز آدمی نشدم که بتونم همه ی دردامو بنویسم هنوز یادنگرفتم احساساتمو تموم جلوه بدم.ولی حداقل خوبیه اینجا نوشتن اینکه نه کسی میبینه نه می خونه مثل نوشتن رو دیوارای یه اتاق که کسی وارد نمی شه.می نویسی خالی میشی یکم ولی کسیم از دردت نمی فهمه.نمی دونم ادم چه قدر باید قوی باشه که این همه درد رو تحمل کنه.شایدم خدامنو خیلی دوست داره که دست از سرم برمی داره.چندروزه روز وشب رو نمی فهمم می خوابم شب وقتیم بلندمیشم شبه.قرصا ادم و توخواب می برن اونم شدید ولی حداقل یکم از دردت کم میشه.ادم همیشه دوست داره وقتی درد داره یکی باشه تسکینت بده ولی وقتی اونی باید باشه نیست می فهمی تنهایی باید یادبگیری تحمل کردن رو.ایستادگی رو.ولی اینکه تا کی می تونم تحمل کنم رو نمی دونم.هنوز خوابم می یاد جالب برام وقتی قراره یه مدت دیگه برم واسه عمل باید بترسم که نکنه تو اتاق عمل چیزی بشه ولی هیچ حسی ندارم درعوض خوشحالم میشم اگه عملم جواب نده یا جسمم تاقت نیاره ولی جسمی که من ازش بلدشدم به این راحتیا قرار نیست روح ول کنه.همه چیزبه زمان بستگی داره.اگه خوشحالم کرد خوبه وگرنه منم بلدم ناراحتش کنم.شاید اگه ادم بتونه خودشو از خیلیا بیگیره از دنیا بگیره همه چیز حل شه.شاید.فعلا زمان مونده تاهمه چی معلوم شه.ولی من الانم نمی خوام بیدار باشم چون فقط دردامو مرور می کنم.همه ی ثانیه ها تحمیل می کنن که نیست ونبودنش چه قدر سخته.پس باید به همون قرصا اکتفاکنم تاروز عمل فرامی رسه شاید اون وقت دنیا روی خوش نشون داد.خوابم می یاد برم بخوابم بهتره.شب خوش



تاريخ : شنبه 21 مهر 1397 | 20:1 | نویسنده : ح.م |
 
احمق ترین مرد، مرﺩیست
 
ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ فکر ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﺍﺯ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ تا مبادا ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﯿﺎﻧﺖ کند.!!!!!!!
 
ﻭ ﻋﺎﻗﻠﺘﺮﯾﻦ، آن مردیست
 
ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻟﺒﺮﯾﺰ میکند ﺗﺎ ﺟﺎﺋﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﻥ
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎند.!!!!!!
زنی که به سکوت می رسد کم توقع نیست. 
نمونه نیست. قانع نیست.
به این نتیجه رسیده که حرف زدنش مساویست با قضاوت یا هیاهو ....
هیچ گاه از سکوت ادامه دار یک زن خوشحال نباشید.
زن ساکت، 
یا مرده ای است در درون یاآتشی در زیر خاکستر...


تاريخ : سه شنبه 17 مهر 1397 | 15:54 | نویسنده : ح.م |
 
من اگه پسر بودم شروع مي كردم به دوست داشتن دختري كه  سنش كمه ! قبل از اينكه عاشق بشه ...
قبل از اينكه ... خيابوني ... عطري ... آهنگي ! اسمي ...
دلشو بلرزونه !
قبل از اينكه اتاقش پر بشه از يادگاري ...
مي دونين ؟! به نظرم دختراي عاشق ترسناك ترين موجودات زمين ان !
حتي اگه ماجرايي مربوط به گذشته باشه ...
خيلي گذشته ...
بعضي تصويرا براي يه مرد خيلي مي تونه غمگين باشه ...
مثل ...
تصوير دختري كه توي ماشين كنارته و سرش رو تكيه داده به شيشه و يه آهنگ و با بغض گوش ميده ...مثل وقتي كه اسم يه مغازه يا كوچه ايي و با حسرت نگاه مي كنه !
يا وقتايي كه وسط قدم زدن چشماشو ميبنده و عطري كه هوارو پر كرده رو با همه ي وجودش نفس مي كشه ...
من اگه مرد بودم طاقت ديدن اين همه احساس به گذشته ي يه دختر و نداشتم !
طاقت نداشتم ... براي همينه كه مي گم شروع به دوست داشتن يه دختر مي كردم ...
وقتي كه سنش كم بود ...
اولين عشق يه دختر بودن بهترين اتفاق دنياس !
معني هيچ وقت فراموش نشدن و ميده ...
من اگه يه مرد بودم همه ي زندگي مو ميدادم كه اولين عشق يه دختر باشم ...
وقتي هنوز بشر به معجون جاودانگي نرسيده ... اين بهترين راهه ...
قلب يه دختر امن ترين جا واسه تا ابد نفس كشيدنه !
من اگه يه مرد بودم ...
ومن چه خوش حالانه هم اکنونیز درپی عشق اولم
ح_م
 
 


تاريخ : دو شنبه 29 مرداد 1397 | 15:32 | نویسنده : ح.م |
 
 
 من جایِ مردان نیستم
اما از پدرم یاد گرفته ام ،
هیچ گاه باعثِ اشکِ یک زن نباشم !
تحمل می کنند
پا به پایت راه می آیند
خودشان را مقصر می دانند
اما وای به آن شب که همراه با اشک ، بغض کنند 
حتی زمین و زمان را به یکدیگر ببافید ، دیگر صدایِ خنده هایِ از ته دلشان را نمی شنوید!...
 

ح_م



تاريخ : دو شنبه 29 مرداد 1397 | 15:29 | نویسنده : ح.م |
امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای ک روبرویم ایستاده بود و داشت رُژلب می زد گفتم؛
"تو یک دختر  هیجده ساله ی ترســـویی"
نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید #من  بیشترِ زندگی ام را صرفِ ترسیدن کرده ام،
ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد ک به جای کلاس کنکور با عشقم  می رویم  و لذت می برم از بودنش،
ترس اینکه نکند مامان نمره کم گرفته ام را ببیند.
ترس اینکه نکند خواب هایم واقعی باشند و یک هواپیما ک دارد اوج میگیرد و ما داریم از پایین برایش دست تکان می دهیم یک دفعه سرعتش کم و کمتر شود و سقوط کند روی سَرمان،
اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود،
سال ها ک گذشت ترس هایم تغییر کردند ..!
ترس از خیابان خلوت و مَرد های موتورسوار،
بالا رفتن سن شناسنامه ام و
وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها،
ترس از دست دادن مَردی ک باورش نمیشد دوستش دارم،
ترس از شصت سالگی و تنها ماندن،
ترس از ازدواج کردن،
ترس از مادر نشدن،
ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیستِ کابوس هایم اضافه شد ...
حالا اینجا ایستاده ام ..!
بعد ازنمره های بد و لذت بردن درکنار عشقم به جای کلاس های کنکور بی نتیجه،
اینجا ایستاده ام ..!
ودرحال از دست دادن مَردی هستم که من دوستش دارم و او باورنمی کند،
اینجا ایستاده ام ..!
بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جانِ سالم به در بردن،
اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام ...!!
هنوز موهایم را از پشت می بندم،
و هنوز وسط مجلس عَزا خنده ام میگیرد...
میبینید ترس هایم هنوز من را نکُشته اند،
اما راستش را بخواهید هیچوقت نمی توانم بگویم ک به اندازه ی هیجده ساله های دیگر زندگی کرده ام ..
به خودم یک عُمر جوانی بدهکارم ..
یک عمر بی خیالی مطلق و تکرارِ این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق ..
باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم ؟!
باید خودم را جمع و جور کنم ..
بروم توی سرمای پاییز توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد ...

می دانید موضوع این است ک باید باور کنم ک قهوه هیچوقت توی شِکر حَل نمی شود...

#ح.م 



تاريخ : چهار شنبه 17 مرداد 1397 | 21:4 | نویسنده : ح.م |
امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای ک روبرویم ایستاده بود و داشت رُژلب می زد گفتم؛
"تو یک دختر  هیجده ساله ی ترســـویی"
نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید #من  بیشترِ زندگی ام را صرفِ ترسیدن کرده ام،
ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد ک به جای کلاس کنکور با عشقم  می رویم  و لذت می برم از بودنش،
ترس اینکه نکند مامان نمره کم گرفته ام،
ترس اینکه نکند خواب هایم واقعی باشند و یک هواپیما ک دارد اوج میگیرد و ما داریم از پایین برایش دست تکان می دهیم یک دفعه سرعتش کم و کمتر شود و سقوط کند روی سَرمان،
اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود،
سال ها ک گذشت ترس هایم تغییر کردند ..!
ترس از خیابان خلوت و مَرد های موتورسوار،
بالا رفتن سن شناسنامه ام و
وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها،
ترس از دست دادن مَردی ک باورش نمیشد دوستش دارم،
ترس از شصت سالگی و تنها ماندن،
ترس از ازدواج کردن،
ترس از مادر نشدن،
ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیستِ کابوس هایم اضافه شد ...
حالا اینجا ایستاده ام ..!
بعد ازنمره های بد و لذت بردن درکنار عشقم به جای کلاس های کنکور بی نتیجه،
اینجا ایستاده ام ..!
ودرحال از دست دادن مَردی هستم که من دوستش دارم و او باورنمی کند،
اینجا ایستاده ام ..!
بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جانِ سالم به در بردن،
اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام ...!!
هنوز موهایم را از پشت می بندم،
و هنوز وسط مجلس عَزا خنده ام میگیرد...
میبینید ترس هایم هنوز من را نکُشته اند،
اما راستش را بخواهید هیچوقت نمی توانم بگویم ک به اندازه ی هیجده ساله های دیگر زندگی کرده ام ..
به خودم یک عُمر جوانی بدهکارم ..
یک عمر بی خیالی مطلق و تکرارِ این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق ..
باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم ؟!
باید خودم را جمع و جور کنم ..
بروم توی سرمای پاییز توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد ...

می دانید موضوع این است ک باید باور کنم ک قهوه هیچوقت توی شِکر حَل نمی شود...

#ح.م 



تاريخ : چهار شنبه 17 مرداد 1397 | 21:4 | نویسنده : ح.م |
 
 
بی انصافی است تو را
 جنس مخالف خطاب کنم،!
تویی که در اوج تنهایی هایم به سراغم آمدی زمانی که تمام هم جنس هایم ساز مخالف می زدند تو آمدی و شدی موافق ترین
تو جنست مخالف من نیست تو از جنس خود منی 
منی که هیچ کسی درکم نکرد، هیچ کسی نفهمیدم، حتی هیچ کس ثانیه ای تحمل نکرد این منِ مغرورِ بد اخلاقِ از خود راضی را
تو جنست مخالف نیست...
تو جنست جنس گلی لطیف و پر از احساس است که روح و روان پریشان مرا را نوازش می دهد و احساسم را می فهمد
چشمانت ضمانت نامه ای است که تضمین می کند ماندن همیشگی این جنس لطیف را و چه آرامشی دارد چشم دوختن به این ضمانت نامه
جنس خودت جدا اما جنس دستانت چیز دیگری است من این را خوب فهمیده ام و روی آن ها بزرگ حک کرده ام:
شکستنی! لطفا با احتیاط عاشقش شوید...
حالا تو بگو حیف نیست یکدیگر را مخالف صدا کنیم؟ 
من و تو موافق یکدیگریم در کنار یکدیگریم باید دست در دست هم تمام کوچه پس کوچه های شهر را قدم بزنیم 
جنس موافق من لطفا هوای این روز هایم را داشته باش که عجیب در گیر و دار چرخش این روزگار نفس بریده ام...
 
 

 



تاريخ : پنج شنبه 4 مرداد 1397 | 21:23 | نویسنده : ح.م |
 
 
تعارف که نداریم جانم
جنس دختر دورو و دوشخصیتی ترین موجودِ روی زمین است.
گاهی دلش پر میزند برای یک خواب راحت میان بازوان مرد دنیایش در خانه رویایی‌شان
اما باید خودش‌ را به آرزوهای پدر برساند و خانوم مستقلی شود
یک شخصیتش میخواهد عاشقی کند اما شنیده که عشق و عاشقی مانع رسیدن به اهداف میشود.
دلش میخواهد با کوتاه کردن موهایش با دلبرش ست شود اما دل مادرش چه میشود که میخواهد هرروز موهای دردانه اش را ببافد؟
دختر شیطان خانه که با جیغ های بنفش در مقابل برادر به هرچه میخواهد میرسد کنارِ پسرکی که از او دل برده آرام ترین میشود تا مبادا دل بزند. 
با تمام غروری که همه از این جنس سراغ دارند کافیست به او بگویی میخواهی رهایش کنی آن لحظه مانند دختربچه‌ چهار ساله ای که از ترس تنها در خانه ماندن گریه و التماس میکند در آغوشت اشک میریزد و خواهش میکند که نروی.
و دورویی در بعضی هایشان به گونه ای است که دفترچه خاطرات و گالری موبایل و حتی قلبشان از شما مملوست اما به هزار و یک دلیل که تا دختر نباشی درکشان نخواهی کرد لب از لب باز نمیکنند
دوگانگی از همان کودکی در رفتارشان نمایان است که ناگهان رفتار صمیمیشان با پسرهای فامیل تغییر میکند.
آنقدر دو رو هستند که در محل کار یا مهمانی‌ها پا روی پا می‌اندازند و با وقار و متانت در حالی که مواظب پهنای لبهایشان به هنگام خنده میباشند و صاف و اتو کشیده روی صندلی نشسته اند شروع به صحبت های منطقی میکنند در حالی که چند ساعت پیش تر چهار زانو روی کابیت نشسته بودند وبا تاب دادن موها‌یشان از هدف و آرزوهای دنیای رنگارنگشان میگفتند.
دخترها دوروییشان به جایی رسیده که خواب را 
بر نشستن بر بستر بیماری پدر ترجیح میدهند اما در حقیقت توان دیدن درد کشیدن قوی ترین مرد زندگیِ شان را ندارند
و یا به بهانه‌ی کار از شنیدنِ درد و دل مادر فرار میکنند و کسی روی دیگرشان را که تحمل اشک های مادر را ندارد نمیبیند.
اگر شما روی بد دخترها را دیده اید پای دخترانگیشان نگذارید پای خصلت آدمیت بگذارید
وچقدر امروز پرم از تمام حرفایم...
 
#ح_م
 


تاريخ : چهار شنبه 27 تير 1397 | 17:33 | نویسنده : ح.م |

 

 
ما زن ها درد های مشترکی داریم....
همه یِ مـا یک روز دمِ یک مهمانیِ بزرگ لباسمان را گم کرده ایم، ناخنمان شکستـه و یک غم هایِ کوچکِ خانومانه ای دلمان را لرزانده است....
همه یِ یک شب هایی را تا صبح گـریه کرده ایم و صبح "بد خوابیده ام" جوابِ تکراریِ همه یِ ما بوده به سوالِ "چـرا چشمهایت ورم کـرده است؟"...
ما زن ها درد هایِ مشترکی داریم....
همه یِ ما یک شب هایی را منتظر مـردی مانده ایم که حواسش هیـچ به بودنِ ما نبوده است....
یک وقت هایی"تنهایم بگذار" هایی گفته ایم که از تهِ دلمان نبوده... 
اما واقعـا تنها گذاشته شدیم....
همه یِ مارا یک روز مـردی، تویِ بدترین شرایط رها کـرده است....
و مـا زورمان که به دنیا نرسیده است، فقـط موهایمان، این لعنتی هایِ اضافه را به قیچی تقدیم کرده ایم....
ما زن ها درد هایِ مشترکی داریم....
همه یِ ما یک روزی تصمیم گرفته ایم، به دوستانمان قول داده ایم که به "او"یِ بی وفایمان فکـر نکنیم....
نزدیکانمان را تهدید کرده ایم حتی، که دیگر اسمش را جلویمان نیاورنـد بلکه دردهایمان کمی آرام بشود اما....
ما زن ها دردهایِ مشترکِ زیادی داریم....
چندمینش، شاید این است کـه
مــردی که تمامِ زنانگـی هایمان را برایش کنار گذاشتـه بودیم
هـرگز نیامده.... 
 
 


تاريخ : سه شنبه 26 تير 1397 | 2:22 | نویسنده : ح.م |

 ما "دخترها" هیچوقت برایِ رسیدن به آرزوهایمان منتظر کسی نبودیم،

هیچوقت خودمان باورمان نشده جنس دومیم ضعیفیم،
هیچوقت نتوانستیم خودمان را قانع کنیم بخاطرِ نگاهِ کسی تویِ خیابان بلند نخندیم،
لباس های رنگی نپوشیم
آزادانه و با شوق رویِ جدول راه نرویم.
ما "دخترها" تا دلتان بخواهد چیزهایی که حقمان بوده را نداشتیم
به اسمِ "دختر" بودن کارهایی که دوست داشتیم را نکردیم
و برایِ چیزی به نام آبرو خیلی دخترانگی ها نکردیم؛
ولی هنوز
دلمان خوش است
به گل هایِ رویِ لباسمان،
به رنگِ چشمهایمان که آفتاب روشنترش میکند،
به خنده هایِ از ته دلمان وسطِ خیابان،
به قرمزی رویِ دستهایمان،
ما هنوز دلمان خوش است به خیلی چیزهایِ کوچک
چیزهای کوچکی که سهم ماست و کسی نمیتواند از ما دریغش کند...
ما دلخوشیم به اینکه تنها هم میتوانیم آرزوهایمان را لمس کنیم
و
خودمان باورمان شده محکمیم و به وقتش معنایِ مسلّمِ تکیه گاهیم
که ظریفِ شانه هایمان میتواند آرامش مطلق باشد...
ما هنوز  دلمان خوش است
که میانِ اینهمه دلیل برایِ دوست نداشتنِ خودمان
هنوز افتخارمان
همین "دختر" بودنمان است...
ح.م
#روز_دختر_مبارکتون_باشه

تاريخ : دو شنبه 25 تير 1397 | 23:27 | نویسنده : ح.م |
 
میخوام انقدر خوشبخت بشیم که تو هفتاد سالگی... 
تو رویِ تختِ چوبیِ کنار حوض بشینی، شاملو بخونی 
من با پیرهن چین دار بلندِ گلگلی و دوتا فنجون چای دارچين بیام کنارت بشینم.
تو شاملو بخونی و من با قیچی و شونه کوچیکم موهایِ یکدست سفیدت رو مرتب کنم و شنلِ رویِ  دوشم رو بپیچم دورت تا سردت نشه.
تو شاملو نخونی و از وضعِ کارِ پسرمون تعریف کنی و من ها کنم رو شیشه های گردِ عینکت و با گوشه پیرهنم تمیزش کنم.
تو شاملو نخونی و چای دارچینت رو با نبات مزه مزه کنی و من خبر بارداری دختر کوچیکمون رو بهت بدم.
میخوام انقدر خوشبخت بشیم که تا هفتاد سالگی پا به پایِ هم موسفید کنیم و آرامش نفس بکشیم. از همون خوشبخت هایِ واقعی که برای سردرد همدیگه هم دلهره میگیرن، حرفی از رفتن و نبودن نمیزنن. دعوا و درد هم دارن اما نمک زندگیشونه.
که تو شاملو بخونی و من چایی دارچین برات دم کنم. 
دلبر جان
تو بمان...
خوشبخت شدنت با من.
 
‌ ‌ح.م
برایِ:
س_ب


تاريخ : دو شنبه 11 تير 1397 | 17:6 | نویسنده : ح.م |
 
تو هیچی از من نمیدونی؛
تو نمیدونستی وقتایی که قهر میکردیم
من حالم بدتر از تو بود
ولی سمتت نمیومدم
چون از خودم بدم میومد که اذیتت کردم
که خودخواهم و با همه بدیام باز تو زندگیت میمونم و با موندنم اذیتت میکنم، با موندم باعث میشم اخم کنی،
بغض کنی...
تو نمیدونستی ولی
اون وقتایی که ازم دلخور بودی و تو به این نتیجه میرسیدی که من دوستت ندارم
من ساکت میموندم و فکر میکردم
چرا نباید اینهمه عشق از چشام معلوم باشه،
که چرا باید اوضاع جوری پیش بره که حتی یک لحظه ام شک کنی به تا این حد دوست داشتنِ من.
تو نمیدونستی
و من
شبایی که تو حالت خوب نبود تا صبح این پهلو به اون پهلو میشدم و خوابم نمیبرد
تو نمیدونستی و من هزار شب از دلتنگی بغض کردم،تب کردم، مردم
و بهت نگفتم که مبادا فاصلمون
بغض بکاره تو گلوت.
تو حالاام نمیدونی؛
که هنوز وقتی عکساتو نگاه میکنم و حس میکنم ناراحتی میمیرم،
که دلتنگی جوری رخنه کرده تو جونم که شده یه تیکه از تنم،
تو نمیدونی یکی  پیشت نباشع واحساس کنی پ کنارت نفس بکشه چه حالیه.
تو هیچوقت نمیدونی که پاک کردنِ اشکام با دستایِ خودم،
وقتی اشکام به این بهونه اومدن که دستات رو صورتم جا خوش کنه چه حالیه.
تو نمیدونی اونی که هست جا پاش اونقدر محکم باشه که نذاره هیچکس بعدش بیاد چه باختیه.
تو هیچ وقت نمیدونستی چقدر دوستت دارم
تو هیچ وقت نمیدونی من میتونم تو اوجِ نداشتنت تا کجا تو دوستت داشتنت غرق بشم و باز نمیرم...


تاريخ : شنبه 2 تير 1397 | 20:7 | نویسنده : ح.م |
چند سالی از ازدواجشان میگذشت اما چیزی بینِشان عوض نشده بود ، هنوز هم توی مهمانی ها کنار هم می نشستند و همدیگر را با اسم های خاص صدا میزدند ، وقتِ نماز که میشد باهم وضو میگرفتند و نمازشان را میخواندند ، رنگِ لباس هایشان را باهم سِت میکردند و جوری بِهَم احترام میگذاشتند که فکر میکردیم دارند فیلمِ "ما خیلی خوشبختیم" را بازی میکنند .
اوایل ازدواجشان این چیزها توی خانواده عادی نبود ، یعنی همین عزیزم و جانم گفتن ها یکجوری غیرمعمول جلوه میکرد که وقتی همدیگر را صدا میزدند بزرگترها و کوچکترها چند لحظه ای به کٌما میرفتند انگار!!!
البته بماند که جوان ترها عشق میکردند و ازین زوج برای خودشان الگویی می ساختند اساطیری ...
روزی که برای اولین بار آمده بودند  خوب یادم هست ، چند باری که توی جمع حرف از عشق و دوست داشتن شد همه سرخ و سفید شدند اما آنها معتقد بودند عاشق بودن را باید فریاد زد و از عشق ورزیدن خجالت نکشید ، بعد هم با تحمل تمام چشم غره ها و پِچ پِچ ها تویِ یک بشقاب غذا خوردند و مهربانانه به همه مان یاد دادند باید آنقدر عاشق باشیم که چشممان به دیدنِ خوشبختی و عشق عادت کند ، که یادمان بماند جشنِ سالگرد ازدواج گرفتن کار بی معنی و لوسی نیست و میشود گاهی توی جمع به عاشق بودن اعتراف کرد و اسم زن ذلیل و مرد ذلیل را یَدک نکشید و محکوم به تظاهر کردن نشد...
حالا که خیلی ها بخاطر دیدن ازدواج های ناموفقِ آدم هایِ اطرافشان از تشکیل زندگی میترسند دارم فکر میکنم بودنِ زوج های خوشبختی که باعث تغییر نگرِش آدم میشود ، چقدر تویِ هر خانواده ای لازم است!.
 


تاريخ : پنج شنبه 31 خرداد 1397 | 13:54 | نویسنده : ح.م |

 خوبِ من، هنر در فاصله هاست؛

زیاد نزدیک به هم می سوزیم،
و زیاد دور از هم، یخ می زنیم.
 
تو نباید آنکسی باشی که من میخواهم،
و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی.
کسی که تو از من می خواهی بسازی،
یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت.
 
من باید بهترین خودم باشم برای تو،
و تو باید بهترین خودت باشی برای من.
 
خوبِ من ، هنرِ عشق در پیوند تفاوت هاست،
و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها.
 
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگ‌هایش جور نیست؛
همه سازهایش کوک نیست.
 
حواست باشد به این روزهایی که دیگر برنمی گردد؛
به فرصت هایی که مثل باد می آیند و می روند و همیشگی نیستند.
به این سالها که به سرعت برق گذشتند....
 
ح.م


تاريخ : چهار شنبه 30 خرداد 1397 | 18:30 | نویسنده : ح.م |

 هرچه که تاالان گذشت،گذشت

همه چیز تمام شد وشروع شد...

ح.م

خرداد۹۷



تاريخ : دو شنبه 28 خرداد 1397 | 14:13 | نویسنده : ح.م |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.