من اگه پسر بودم شروع مي كردم به دوست داشتن دختري كه  سنش كمه ! قبل از اينكه عاشق بشه ...
قبل از اينكه ... خيابوني ... عطري ... آهنگي ! اسمي ...
دلشو بلرزونه !
قبل از اينكه اتاقش پر بشه از يادگاري ...
مي دونين ؟! به نظرم دختراي عاشق ترسناك ترين موجودات زمين ان !
حتي اگه ماجرايي مربوط به گذشته باشه ...
خيلي گذشته ...
بعضي تصويرا براي يه مرد خيلي مي تونه غمگين باشه ...
مثل ...
تصوير دختري كه توي ماشين كنارته و سرش رو تكيه داده به شيشه و يه آهنگ و با بغض گوش ميده ...مثل وقتي كه اسم يه مغازه يا كوچه ايي و با حسرت نگاه مي كنه !
يا وقتايي كه وسط قدم زدن چشماشو ميبنده و عطري كه هوارو پر كرده رو با همه ي وجودش نفس مي كشه ...
من اگه مرد بودم طاقت ديدن اين همه احساس به گذشته ي يه دختر و نداشتم !
طاقت نداشتم ... براي همينه كه مي گم شروع به دوست داشتن يه دختر مي كردم ...
وقتي كه سنش كم بود ...
اولين عشق يه دختر بودن بهترين اتفاق دنياس !
معني هيچ وقت فراموش نشدن و ميده ...
من اگه يه مرد بودم همه ي زندگي مو ميدادم كه اولين عشق يه دختر باشم ...
وقتي هنوز بشر به معجون جاودانگي نرسيده ... اين بهترين راهه ...
قلب يه دختر امن ترين جا واسه تا ابد نفس كشيدنه !
من اگه يه مرد بودم ...
ومن چه خوش حالانه هم اکنونیز درپی عشق اولم
ح_م
 
 


تاريخ : دو شنبه 29 مرداد 1397 | 15:32 | نویسنده : ح.م |
 
 
 من جایِ مردان نیستم
اما از پدرم یاد گرفته ام ،
هیچ گاه باعثِ اشکِ یک زن نباشم !
تحمل می کنند
پا به پایت راه می آیند
خودشان را مقصر می دانند
اما وای به آن شب که همراه با اشک ، بغض کنند 
حتی زمین و زمان را به یکدیگر ببافید ، دیگر صدایِ خنده هایِ از ته دلشان را نمی شنوید!...
 

ح_م



تاريخ : دو شنبه 29 مرداد 1397 | 15:29 | نویسنده : ح.م |
امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای ک روبرویم ایستاده بود و داشت رُژلب می زد گفتم؛
"تو یک دختر  هیجده ساله ی ترســـویی"
نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید #من  بیشترِ زندگی ام را صرفِ ترسیدن کرده ام،
ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد ک به جای کلاس کنکور با عشقم  می رویم  و لذت می برم از بودنش،
ترس اینکه نکند مامان نمره کم گرفته ام را ببیند.
ترس اینکه نکند خواب هایم واقعی باشند و یک هواپیما ک دارد اوج میگیرد و ما داریم از پایین برایش دست تکان می دهیم یک دفعه سرعتش کم و کمتر شود و سقوط کند روی سَرمان،
اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود،
سال ها ک گذشت ترس هایم تغییر کردند ..!
ترس از خیابان خلوت و مَرد های موتورسوار،
بالا رفتن سن شناسنامه ام و
وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها،
ترس از دست دادن مَردی ک باورش نمیشد دوستش دارم،
ترس از شصت سالگی و تنها ماندن،
ترس از ازدواج کردن،
ترس از مادر نشدن،
ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیستِ کابوس هایم اضافه شد ...
حالا اینجا ایستاده ام ..!
بعد ازنمره های بد و لذت بردن درکنار عشقم به جای کلاس های کنکور بی نتیجه،
اینجا ایستاده ام ..!
ودرحال از دست دادن مَردی هستم که من دوستش دارم و او باورنمی کند،
اینجا ایستاده ام ..!
بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جانِ سالم به در بردن،
اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام ...!!
هنوز موهایم را از پشت می بندم،
و هنوز وسط مجلس عَزا خنده ام میگیرد...
میبینید ترس هایم هنوز من را نکُشته اند،
اما راستش را بخواهید هیچوقت نمی توانم بگویم ک به اندازه ی هیجده ساله های دیگر زندگی کرده ام ..
به خودم یک عُمر جوانی بدهکارم ..
یک عمر بی خیالی مطلق و تکرارِ این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق ..
باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم ؟!
باید خودم را جمع و جور کنم ..
بروم توی سرمای پاییز توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد ...

می دانید موضوع این است ک باید باور کنم ک قهوه هیچوقت توی شِکر حَل نمی شود...

#ح.م 



تاريخ : چهار شنبه 17 مرداد 1397 | 21:4 | نویسنده : ح.م |
امروز خم شدم توی آینه و به دختر رنگ پریده ای ک روبرویم ایستاده بود و داشت رُژلب می زد گفتم؛
"تو یک دختر  هیجده ساله ی ترســـویی"
نوشتن این جمله زیاد راحت نبود اما راستش را بخواهید #من  بیشترِ زندگی ام را صرفِ ترسیدن کرده ام،
ترس اینکه نکند یک موقع بابا بفهمد ک به جای کلاس کنکور با عشقم  می رویم  و لذت می برم از بودنش،
ترس اینکه نکند مامان نمره کم گرفته ام،
ترس اینکه نکند خواب هایم واقعی باشند و یک هواپیما ک دارد اوج میگیرد و ما داریم از پایین برایش دست تکان می دهیم یک دفعه سرعتش کم و کمتر شود و سقوط کند روی سَرمان،
اینکه نکند مامان و بابا طوریشان بشود،
سال ها ک گذشت ترس هایم تغییر کردند ..!
ترس از خیابان خلوت و مَرد های موتورسوار،
بالا رفتن سن شناسنامه ام و
وحشت عقب ماندن از بقیه ی آدم ها،
ترس از دست دادن مَردی ک باورش نمیشد دوستش دارم،
ترس از شصت سالگی و تنها ماندن،
ترس از ازدواج کردن،
ترس از مادر نشدن،
ترس از ارتفاع و هزار تا ترس دیگر به لیستِ کابوس هایم اضافه شد ...
حالا اینجا ایستاده ام ..!
بعد ازنمره های بد و لذت بردن درکنار عشقم به جای کلاس های کنکور بی نتیجه،
اینجا ایستاده ام ..!
ودرحال از دست دادن مَردی هستم که من دوستش دارم و او باورنمی کند،
اینجا ایستاده ام ..!
بعد از افتادن از یک ارتفاع بلند و جانِ سالم به در بردن،
اینجا ایستاده ام و هنوز زنده ام ...!!
هنوز موهایم را از پشت می بندم،
و هنوز وسط مجلس عَزا خنده ام میگیرد...
میبینید ترس هایم هنوز من را نکُشته اند،
اما راستش را بخواهید هیچوقت نمی توانم بگویم ک به اندازه ی هیجده ساله های دیگر زندگی کرده ام ..
به خودم یک عُمر جوانی بدهکارم ..
یک عمر بی خیالی مطلق و تکرارِ این جمله توی آینه که تو از همه ی این ترس ها بزرگتری احمق ..
باید سر خودم داد بزنم که می شود بگذاری کمی زندگی کنم ؟!
باید خودم را جمع و جور کنم ..
بروم توی سرمای پاییز توی رودخانه ای جایی فرو بروم توی آب و ترس هایم را پهن کنم تا آب با خودش ببرد ...

می دانید موضوع این است ک باید باور کنم ک قهوه هیچوقت توی شِکر حَل نمی شود...

#ح.م 



تاريخ : چهار شنبه 17 مرداد 1397 | 21:4 | نویسنده : ح.م |
 
 
بی انصافی است تو را
 جنس مخالف خطاب کنم،!
تویی که در اوج تنهایی هایم به سراغم آمدی زمانی که تمام هم جنس هایم ساز مخالف می زدند تو آمدی و شدی موافق ترین
تو جنست مخالف من نیست تو از جنس خود منی 
منی که هیچ کسی درکم نکرد، هیچ کسی نفهمیدم، حتی هیچ کس ثانیه ای تحمل نکرد این منِ مغرورِ بد اخلاقِ از خود راضی را
تو جنست مخالف نیست...
تو جنست جنس گلی لطیف و پر از احساس است که روح و روان پریشان مرا را نوازش می دهد و احساسم را می فهمد
چشمانت ضمانت نامه ای است که تضمین می کند ماندن همیشگی این جنس لطیف را و چه آرامشی دارد چشم دوختن به این ضمانت نامه
جنس خودت جدا اما جنس دستانت چیز دیگری است من این را خوب فهمیده ام و روی آن ها بزرگ حک کرده ام:
شکستنی! لطفا با احتیاط عاشقش شوید...
حالا تو بگو حیف نیست یکدیگر را مخالف صدا کنیم؟ 
من و تو موافق یکدیگریم در کنار یکدیگریم باید دست در دست هم تمام کوچه پس کوچه های شهر را قدم بزنیم 
جنس موافق من لطفا هوای این روز هایم را داشته باش که عجیب در گیر و دار چرخش این روزگار نفس بریده ام...
 
 

 



تاريخ : پنج شنبه 4 مرداد 1397 | 21:23 | نویسنده : ح.م |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.